نتایج جستجو برای عبارت :

بشوره.

خیره که به چشات میشم انگار از عمر پاییز میلیون ها سال گذشته، ریشه دوونده، عمق گرفته...برگ ریزون چشات یه حالیه، دلم میخواد بشینم رو به این برگ ریزون خیره شم، یه لیوان چای بخورم بعد بگی میشه دوتا قطره هم بریزی تو چشام فک کنم یه چیزی رفته ، بشوره، ببره... منم غرق شم تو هم دو قطره، بشوره، ببره...
 
خواهان پیشنهادهاتون برای شستن غم بزرگ نتیجه کنکور ارشد که فردا اعلام میشه هستم
یه چی بگید موقتی بشوره ببره تا المپیادم رو بدم بعدش ببینم چیکار کنم با این ننگ بزرگ:/
پ.ن۱:البته ممکنه فردا شب بیام پست تقدیر و تشکر و شادمانی بذارم اما احتمالش حسم میگه کمه متاسفانه
اما عجالتا همین جا از همه‌ی کسانی که پیگیر بودن، همه کسانی که تذکر دادن بشین درست رو بخون و همه کسانی که دعا کردن تشکر و بینهایت سپاس گزارم
الان اونجایی تو زندگیم ایستادم که کلی اتفاقا افتاد کلی استرس و غم و گریه دیدم. کلی زندگی باهام هیچ جوره راه نیومد... حالا دیگه انتظار دارم از اینجا به بعد یه مدت اتفاقای خوب بیفته که بشوره ببره. 
باش باهام. باش باهام که بدونم هنوزم هوامو داری...
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
امروز صبح رفتم پیش استاد منو جلو آقای ملکی شست گذاشت هر چی تو دهنش بود بهم گفت :|
هی میگفت من اینقد مقاله اتو تصحیح کردم تاحالا than رو اونجا گذاشتم ؟!! 
بعد از ظهر نشسته بودم دیدم استاد اس ام اس داد گفت ساعت سه بیا اتاقم 
نگو استاد فک کرده بود صبح به اندازه کافی فوش نداده بهم گفته بود برم باز منو بشوره  دوباره یه دورم ساعت سه منو شست پهن کرد... فردا زنگ نزنه بگه بیا فوشت بدم صلوات 
+ یه زمانی زندگی ما هم اینجوری بود ولی الان رابطه مون بر اساس احترام
خیلی تو بهر(بحر؟) معنی آهنگها نمیرم. بجز یه استثنائاتی...
اینو توی یه وب شنیده بودم چند وقت پیش یادم هم نیس کجا. نمیدونمم چی میگه ولی بهر حال حسش خوب بود اون شب..
بشوره ببره...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">

چشم چشم دو ابرویه بینی کوچولولباش شبیه غنچهیه صورت تپّلو
نازه مثل عروسکصورت ماه کودکروی لثه اش می بینیدو مروارید کوچک
وقتی که دندونا روتو دهن نی نی دیدیک فکر خوب و تازهبه ذهن مامان رسید
باید باشه از حالامواظب دندونایادش نباید برهمراقبت از اونا
با اون دو تا دست ریزنی نی ناز و عزیزنمی تونه بشورهکه دندوناشو تمیز
باید مامان یا بابابعد خوردن غذاتمیز کنند خوب خوبدندونای نی نی را 
بعد از چهل و پنج دقیقه دوییدن،اگه گفتین چی میچسبه؟!
بعلههههه! یک دوش آب سرد که قشششنگ خستگیو بشوره ببره!
خنده!
+من هروقت بخوام خودمو تنبیه کنم،هر 30ثانیه یه بار،آب جوش باز میکنم،بعد 30ثانیه بعدی آب سرده سرد!
کم کم اثرش داره روم از بین میره!پیشنهادی؟!چیزی ندارین برا تنبیه خودمون؟خنده!
سلام دوستان بیانی حالتون چطوره؟
خب اول از همه بگم که اومدم پرحرفی کنم بعد مدت ها:) و این پست محتوای خاصی نداره و تنها شاید یه لبخندی رو به لب هاتون بیاره، آخه پست قبل یکم محتوای غم داخلش بود و شاید اینجوری بشوره ببره:)
ادامه مطلب
خلاصه‌ رمان : آلیا: در بیشتر روزهای زندگیم به این سوال بزرگ که پنهان شدن پدر و مادرم هست فکر می کنم.حتی چند وقتی است که قصد دارم برای پیدا کردن جواب همه ی سوال هایی که در سر دارم از این عمارت خارج شوم.خیلی دلم می خواهد به دنبال حقیقت زندگیم بروم، من باید برای رسیدن به این هدف رضایت و اجازه آقای خان را بدست بیاورم…در همین افکار بودم که یک دفعه خوردم به یک شخصی، داشتم می افتادم روی زمین که من را گرفت.آن شخص یک پسر بود و…قسمتی از متن رمان اسم من آل
 
اول: روزهای سوگواری آقامون حسین(ع) هست. کسی که وقتی دید بعد از برادرش به صلح و شروط ایشون توجهی نکرده‌ن، دید که از اسلام یه ظرف خوشگل خیره‌کننده‌ی قرص‌ومحکم مونده که توش رو پر از پِهِن کرده‌ن، تاب نیاورد و قیام کرد! قیام نکرد که ظرف رو بشکونه، پاشد که پِهِنا رو بریزه دور، ظرفو بشوره، پاک کنه و توش دومرتبه گُل بریزه و حق. ولی همه می‌دونیم کار آقامون نیمه‌تموم و هبط‌شده و هدررفته می‌موند اگر...بله! اگر زینب و سجاد(ع) نبودن. زینب رو که می‌شن
متن آهنگ جاده از سامان جلیلیقلبا تورو میخوام تویی دنیام مثه قبلاقبلا تو هم میگفتی با منه قلبت الانا اصلامن دلم میخواد بزنیم به جادهبریم لب دریا با پای پیادهدلم میخواد بارون بشوره غمامونخیره شی به چشمام بدون اراده

ادامه مطلب
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
تنها چیزی که حس میکنم بوی وایتکسه
مادر بنده همینجوریش وسواسه دیگه الان پدرمو در آورده نمیزاره پامو بزارم بیرون تازه بیرون بر چیز میز میاره همشونو با الکل ضد عفونی میکنه دیگه فقط مونده دل و روده مرغم با وایتکس بشوره
تازه نزدیک عیدم که هست دیگه بدتر خانواده ما هم که ماشاالله اصلا این چیزا واسشون مهم نیست عید دیدنی رو حتما میرن 
 
شما در چه حالین؟؟
حواسم پرت سوتیم شد یادم رفت بگماستاد موسیقیم گفت هوشت خیلی خوفه ^_^
جلسه قبل بهم سه تا کتاب گفت بخرم که دوتا شو گیر آوردم و یکیش رو نداشتن
امروز وقتی رفتم اون دو تا رو باهم باز کرد و از هردوش بهم مشق داد
گفت به بقیه فقط یه دونه رو درس میدم ولی چون تو زود یاد میگیری خوبم تمرین میکنی این کتاب سنگینه رو هم درست میدم :)
یکم پز بدیم سوتی مونو بشوره ببره بفهمین اونقدرام خنگولک نیستم
ولی جدی یه سوال
چرا من هرجا کلاس ملاس میرم کلی تعریف میکنن و میگن خوبی
ا
از باشگاه باهام تماس گرفتن که کلاس رقصمون کنسل شده:|یعنی به شخصه قصد کنسل کردن زندگی مدیر باشگاه رو داشتم!اخه لامصب انرژی منفی های منو عمت میخواد بشوره ببره؟!
اصلا یه گربه سیاه شومی در درون من وجود داره که وقتی پامو تو هر باشگاهی میذارم یا منحل میشه یا کلاسش کنسل میشه!این الان سومین باره!
مربیم بعدش زنگ زد و گفت رفته یه باشگاه دیگه و اگه میخوام برم بهش اطلاع بدم.اتفاقا روز و ساعت جدید این باشگاه بهم بیشتر میخوره !!!(خوش شانس کی بودی تو ؟!)
خدا رحم
* دیدم همیشه هر پستی که میذارم یک غم و اندوه و گلایه‌ای توش هس، شرمم اومد که الان که حالم خوبه پست نذارم؛)
* همین دیگه.. حالم خوبه:))
* به یکی از چیزای کوچیکی که خیلی وقت بود میخواستم رسیدم. حالم خیلی خوب شد چون با تمام کوچیکیش،
انقد حسو حال خوب داشت که تونست همه‌ی حال بدی رو که طی 8 ساعت گذشته گریبان‌گیرم شده بود و هیچجوره دست از سرم برنمیداشت رو بشوره ببره:))
* البته که قسمتیش رو مدیون داداشمم که استارتشو برام زد و بعد ازون همونی که این کار کوچیک ا
از وقتی تصمیم گرفتم توی زندگیم تغییر ایجاد کنم تصمیم گرفتم هیچ غم و غصه ای رو توی زندگیم راه ندم.یکی از کارهایی که کردم این بود که رو آوردم به آهنگ هایی در سبک اینایی که سندی میخونه (خودمو تو گل میپلکونوم :)) ) و آهنگ های خارجی که اصلا نمیفهمم چی داره میخونه -_- (فکر کن منی که فقط شاهین گوش میدادم یهو برم سمت سندی :/ )
یه روز توی اینستا میچرخیدم آهنگ گلی آرش و مسیح رو دیدم.خوشم اومد دانلود کردم چند بار گوش دادم دیدم دارم حس میکنم یکی ولم کرده و یا دنبا
آخرین روز سفرم تو رشت بود .
میدونستم اونروز قراره بارون بیاد چون شب قبلش هواشناسی رو چک کرده بودم
تصمیم گرفتم خونه بمونم که اگه بارون گرفت برم تو بالکن و بوش کنم و
صداش رو وقتی میخوره به برگ درختا بشنوم
خواب بودم که شروع به باریدن کرد، شدیدتر از چیزی که هواشناسی گفته بود!
با صداش چشام مثل برق زده ها باز شد
پریدم تو بالکن بلکه بوش آرومم کنه
به یه لیوان یزرگ چایی و سیگاری که دودش با بخار چای یکی میشد لش کردم تو بالکن
از این بالا آدمارو میدیدم که ه
دیشب خیلی عصبی بودم. خیلی زیاد. همش احساس میکردم میخوام پریود بشم. ولی تقویم میگفت زوده. دیر خوابیدم و صبح پا شدم دوباره درس بخونم. وااااای که چقدر از شب امتحانی خوندن متنفرم. بعدش هم که سلام بر پریود.
رفتم امتحان دادم و اومدم. نمیدونم دلیلش یا وسواسه، یا بلد نبودن زیاد، یا بلد بودن! امتحانای این ترم رو خیلی مینویسم. دوشنبه استاد بهم گفت بسه دیگه همه رو نوشتی! امروزم برگه رو که دادم استاد یه لبخند عجیبی زد، نمیدونم نشونه خوبیه یا نه.
 
یه انیمه
ا
گفت همسرم هروقت میاد خونه فقط یکی رو میخواد که کارهاشو انجام بده.
لباساشو بشوره،براش غذا درست کنه
پذیرایی کنه و ماساژش بده خستگی کار از تنش بیرون بره.
گفت همسرم میگه چون من خرجتو میدم تو باید تموم کارهای خونه رو انجام بدی.
کمر درد داشت و گفت دکتر بهش گفته نباید اینقدر بشور و بساب خونه انجام بده، دکتر گفته باید استراحت کنی.
 
وقتی از مطب برگشتن همسرش گفته بلندشو شام درست کن...!
میگفت تموم زندگیم شده وقف یه نفر! تموم شب و روزم باید تو خونه آدمی ک
تاثیرگزارترین بلاگر زندگیم: عالی 
محجوب ترین بلاگر زندگیم: رامین
خرترین بلاگر زندگیم: محسن
یه وبلاگ مفید: حدیث
یه وبلاگ خوب: هشت حرفی سابق
یه وبلاگ حرفه ای: پیمان
به رونق وبلاگ نویسی کمک کنیم. اگه دوسداشتین، یه لیست این مدلی بنویسید. ما پایین پست لینکتون میکنیم. 
پ.ن: به دلایلی لینک محسن رو نذاشتم. 
از وبلاگایی که به شدت قبل فعال نیستن ولی همچنان عزیزن: ویتا
++وبلاگای کمتر دیده شده رو بیشتر حمایت کنیم.
هیچی نیست که دوای درد بی درمون رخوت و ملال بشه. میم حق داره و صادقانه هم گفته من نیاز دارم یکی باشه جذبم بش، یکی باشه که باهاش در ارتباط باشم. واقعیت تلخ یا هرچی راه خودش رو میاره. میم ازم خسته نیست اما عادی شدم و کافی نیستم. رخوت زندگی رو نمی‌تونه با من بشوره، و من هم. خب چه باید کرد؟ به نظرم باید بپذیریم و تسلیم بشی. باید بپذیریم و کنار بیای با ماجرا. اون دیگه یک ماهیه. هرچی سفت‌تر بگیری سریع‌تر لیز می‌خوره و می‌ره. و از طرفی هم اون آدمه و یکبا
آهای اون دختر و پسری (یا زن و شوهری) که میاید تو قسمت عمومی مترو یه جوری دستاتون رو میگیرید دور همدیگه...نمیگید شاید ما اول صبحی در حالی که داریم به پوچی زندگی و تکراری بودنش فک میکنیم شاید یهو دلمون بخواد این حالات رو تجربه کنیم :(
یا دختر خانوم محترم اون چجور نگاهیه به اون آقا پسر میکنی؟! خیلی جلو خودمو گرفتم نیومدم پسره رو بزنم کنار و بگم که خانوم محترم اگه میشه یکمم به من اونطوری نگاه کن بلکم کمی از تلخی زندگی رو برام بشوره ببره !
-----------------------
فیلم خشکسالی و دروغ رو دیدم....
حالم رو بد کرد...یه بخشیش چون فیلم خوش ساختی نبود....یه بخشیش چون اون روی روابط ادما رو نشون میداد...وقتی اینقدر به هم نزدیک میشن که شروع میکنن به کنترل کردن هم و اصرار که بگو منو دوست داری و اصرار که من بهت شک دارم و نکنه منو نمیبینی و نکنه کهنه شدم و اهههههههه........ازون التماس و بی قراری های کابوس وار زنه و سرگردونی نقش مرد مقابلش...
بعد رفتم خندوانه ببینم که بشوره ببره....
از بازیگره پرسید چی کار کردی که بعد از ۲۰ سال ا
امروز نیاز خیلی خیلی شدید به برگردودن انرژی خودم داشتم! تصمیم گرفت برم باشگاه! مطمئن نبودم که بین این سرشلوغی ها بتونم ادامه بدم اما ریسکش رو پذیرفتم و رفتم برای یه ماه اسپورت گیم ثبت نام کردم! نیاز داشتم جایی باشم که هیچ کسی نشناسه من رو و جوابگوی هیچ سوالی نباشم! فقط و فقط برقصم و لذت ببرم!
به خاطر همین دور باشگاه کوچه مون رو خط کشیدم و برای اولین بار پام رو گذاشتم تو باشگاهی که پنج دقیقه با خونه فاصله داشت!
این هم بگم که پس لرزه های آنفلوانزا
دوباره خواب بعدازظهرم با کابوس زهرمار شد! تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه این موضوع رو با خودم حل کنم! ( هرچند که چشمم آب نمی خوره!اما حداقل تلاشم رو میکنم!!!!!
به خودم گفتم دختر سفت و سخت پای اعتقاد و انتخابت بمون ! تامام!
و دوم اینکه بلند شو و به "ش" پیام بده و حرف دلت رو بزن و راحت شو ! تامام!
بهش پیام زدم و گفتم:( دلم داره از نگفتن این میترکه ! من خوندم که اگه اوایل که بچه دار میشی گریه کنی؛ عصبانی شی،دلت بچه رو نخواد طبیعیه! حالت روحی و فیزیولوژی طبیع
زندگی کسالت بار شده - همونطور که در پست  یاران دبیرستانی عرض کرده بودم - از همین رو گفتم یه تحولی توی زندگیم ایجاد کنم و تصمیم گرفتم friends رو شروع کنم بلکه بشوره و ببره این روزا رو. به قول پوریا sitcom باید جزئی از زندگیت باشه نباید از زندگیت حذفش کنی...friends یا بهترین سریال زندگیته یا یکی از بهترین ها هست به طوری که میشه گفت بی همگان به سر شود بدون فرندز نمیشود! ولی خب دلیل اصلی برای دیدن فرندز اینه که تازگی سر هرچیزی استرس میگیرم و این نمیزاره مث آد
 
فرق بین مردای قدیم و جدید: قدیمترها لحن مردها: گستاخی مکن زن! طعام را بیاور امــا اکنون : عسلم امشب ظرفا نوبت منه یا تو من نمیگم زن بشینه خونه ظرف بشوره ، خب پاشه تو خونه ظرف بشوره ! یه همچین آدمه دموکراتیم من اینا که یه تار موی همسرشون رو به یه دنیا نمیدن ، اگه همونو تو غذا پیدا کنن ؟؟؟؟؟؟؟ صداتونو نمیشنوم ؟! پشت هر مرد موفقی… بالاخره یه روز میخاره ! که هیچ زنی هم نمیدونه دقیقا کجاشه چگونه در کارهای منزل به زنمان کمک کنیم !؟ ۱- در خوردن غذا ب
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره  ببره
 
"خواب"
 
 
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
 
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
 
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
میدونی حس میکنم باید یه چیزی بگم...یه چیزی بنویسم...یه چیزی تو گلوم شبیه یه غده داره هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد شکل غم تو چشمام خودشو نشون میده...حس میکنم باید حرف بزنم،اونقدر حرف بزنم که اشکم سرازیر شه و بشوره غم توی چشامو....میدونی من خودمو میشناسم،وقتی جلوی آینه می ایستم میفهمم که چند وقتیه هیچ برقی تو چشام نیست...بهم میگفتی وقتی میخندم چشامم میخنده...اما ببین...چند روزیه که چشام نمیخنده....نمیدونم چرا ته نوشته هام همش باید به تو ختم شه...شاید چو
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
امـروز بعد از کلی کار دیشب یه خواب دلچسب و امروز یه نماز اول وقت پشتش بود :)) ! وقتی نماز اول وقت میخونم قطعا خودم رو بیشتر دوست میدارم:)) یه اعتماد به نفس خاصی پشتشه ! برای سلامتی مـردم دنیا دعا کردم فقط امیدوارم خدا حرفای منو شنیده باشه ...
فردا عیده واقعیتش هیجان هرسال رو ندارم ولی اینکه سفره عید رو بچینم توی بدترین شرایط بازم جزی از واجبات اول ساله از نظر من ! خیلیا گفتن بهم آخه تو چه حوصله ای داری ، عزیزم میخوام بهت بگم من کسی برام عزیزتــر از پ
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">
چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.....دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!
مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه... لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه.... کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره
واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم......
دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگی
زندگی میگذرد...
برای ماهم میگذشت،صبحا خواب وشبها تا صبح پای گوشی!!!زندگی ایده عالی داشتم ولی یه چیزایی بدجور توچشم بود...به کارهام نمی رسیدم و وقتی بهم میگفتن کتاب بخون میگفتم وقتی نیست...یه شب تصمیم گرفتم روزها بیدارباشم برای همین مجبورشدم۲۴ساعت نخوابم تا خوابم تنظیم شه...خلاصه چرخید و چرخید تا اینکه همه چی به اولش برگشت...اما بازهم کتاب برام یه چیز بی معنی بود تا اینکه یک فرمایش از رهبرو دیدم
((حتی اگر کتاب رمان و قصه هم باشد خیلی بهتر است از تم
از سر صب که پاشدم دارم فقط آرایش میکنم
یعنی بی اغراق از ساعت دوازده تا به الان
یه کم آرایش میکنم
یه کم سلفی میندازم
یه کم میرقصم
و یه کم به زیباییام در آینه نگاه میکنم و میگم
فتبارک الله احسن الخالقین
اولش ضد آفتاب رنگیمو زدم. بعد که اومدم اتاقم گفتم خط چشم بکشم. بعد وسوسه شدم که رژ لب پلنگی بزنم با خط لب ببینم لبام گنده باشه چطور میشه. دیدم یه کم رژ گونه چاشنی کار کنم بد نیس. بعدش گفتم خب ریمل چه گناهی کرده مگه
اینجا بود که جای خالی سایه احساس شد.
لپ‌تاپ رو به زور از دستم گرفت که باهاش بازی کنه. تازه روشنش کرده بودم و روی دسکتاپ بود. چند ثانیه متفکرانه نگاه کرد...+ لادن اینجا کجاست؟- اینجا دانشگاهیه که آرزومه دانشجوش بشم.+ حالا نمیشه همینجا دانشگاه بری؟- دانشگاه اینجا خوب نیست.+ نمیشه نری؟- چرا نرم؟ :)+ خب من دلم برات تنگ میشه. :(...قبلا قبلنا هم به کرات گفته من عاشق لادنم و حسادت عنودان بدگهر رو هم تحریک کرده! حالا جالبه بدونید که من تنها کسی هستم که باهاش بازی نمیکنم و تازه هر وقت میاد خونه‌
سلام دوستان 
میخوام در مورد یه سری مسائل نظر خانم ها رو بدونم؛
اگه مردی تو خونه ظرف بشوره و بعضی اوقات غذا درست کنه، زشته؟؛ من الان حدود هفده سالمه, میخواستم این عادت رو داشته باشم یا نه؟
چون مادرم معمولا خیلی زحمت میکشه برای غذا درست کردن و من خودم گاهی اوقات ظرف میشورم و بعضی اوقات کتلت درست میکنم تو خونه و بقیه غذا ها رو هم دارم یاد میگیرم!
آیا این کار زشته برای یک مرد؟، من منطقم بهم اجازه نمیده که همیشه مادرم این کارها رو انجام بده چون اون
ویروس کرونا رو میگن وارد کشور نشده خدارو شکر. ما هم میگیم نشده. اصلااا نگران نباشید!
البته عجیبه که همه کشور های همسایه اومده فقط ایران نیومده. 
مثلا گفته: "نه نه نه ایران نه! اصرار نکنید تو ایران نمیرم! ببینید بچه ها این گربه هه ایران اوناس منم منشاءم خفاشه ما حیوونا باید هوای همو داشته باشیم!"
تو ایران نیومده ولی شما رعایت کنید؛دستاتونو با آب و صابون خیلی بشورید. میرید سرویس هم دستاتونو بشورید. اومدید بیرون باز دوباره برید تو دستاتونو بشور
فردا آخرین امتحانه 
نمیدونم چرا انقدر امتحانای من دیر تموم میشه همیشه؟ ولی به هرحال فردا که تموم شه خیلیا رو زخمی میکنم :)
برنامه ام اینجوریه که بعد امتحان مستقیییییم بیام خونه چهار پنج ساعت بخوابم، بعدشم که بیدار شدم میشینم فصل دو سریالی که تازه کشفش کردم(پیکی بلایندرز) کامل نگاه میکنم.خلاصه روزی یه فصل  نگاه میکنم و آخر هفته هم که فصل جدید استرنجر ثینگز و انتظاری که به سر میاد... بله شما دارید با کسی صحبت میکنید که نود درصد وقت بیکاریشو سری
جثه ریزی داشت . مثل همه بسیجیها خوش سیما بود و خوش مَشرَب . فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، که اصلاً این حرفها توی جبهه معنا نداشت . سعی می کرد دل مؤمنان خدا را شادکند. آن هم در جبهه و جنگ .از روزی که او آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهایشان قرار داشت، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچه ها هر دوسه تا دسته ، نیمه های شب خود به خ
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
قبلاً بهش گفته بودم غم قشنگه. غم نجیبه و اصالت داره. غم باعث می‌شه بیشتر فکر کنی و کمتر حرف بزنی و بغض کنی. هنورم به حرفام معتقدم. هنوزم می‌گم غم خوبه. ولی اندازه داره. مثلاً باید در حد مواقعی که آهنگ طلوع نامجو رو گوش می‌دم بمونه. یا وقتایی که مزایای منزوی بودن رو می‌خوندم. وقتایی که خیره می‌شدم به باریکهٔ نوری که می‌افتاد کف کلاس. یا وقتی اون شعره رو با خودم تکرار می‌کنم یا حتی زمانایی که به صدای ساز دهنی گوش می‌کنم.اما وقتی این مرزو رد کنه
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
امروز روز خوبی نبود. کلا این چند روز خوب نبود. من نمیرسم کتابمو قبل از تهران رفتن تموم کنم حالا فقط فردارو وقت دارم . دستم به نوشتن اینجا هم نمیره. حالم خوب نیست. بلیط پیدا نکردیمو همون سواری اوکی شد برای برگشتن به خونه. با این حال از این که میام تهران خوشحالم دلم برای شهرم تنگ شده. فکر نمیکنم کلا روحیه ی مهاجرت کردن داشته باشم با این حال تجربه ی بدی نیست. فقط میدونم که مطمئنن دلم برای خیلی چیزای این روزا تنگ میشه. مثل خوردن یه بستنی یک کیلویی با
سلام.
سلام!
سلام؟
جوابمو نمیدی؟
سلام...
راستش بعد از پانزده سال،فیلم جشن تولدم به دستم رسید. تنها کسی که از فیلم فوت کرده بود،آقاجون بود.
بله؟
خدا اموات شما را هم رحمت کنه...
آغوششو باز کرد،با مهربانی گفت:《بیا بغل آقاجون،که فیلم دوتاییمون بیفته.》
اما من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم برم نزدیکش، برم بین بازوهاش، آغوششو حس کنم.
حالا بعد پانزده سال، چقدر بزرگ شدم،چقدر کور شدم،چقدر کر شدم. چقدر قوی شدم...
وضو که میگرفت،سردی آب حوض که به چشمهای داغ
برداشت دوم محصولاتم خیلی رضایت بخش بود... مامان فقط بخاطر این سه تا تربچه رفته بود سبزی خریده بود که اینا رو توش قاطی کنیم :)
تصمیم گرفتم واسه سال جدید مزرعه مو گسترش بدم، دوتا گلدون میخوام بخرم که بذر تره و جعفری و... توشون بکارم! فعلا که مامان چیزی نگفته، نمیدونم این سکوتش علامت رضاس، یا آرامش قبل از طوفان، اما هرچی هست من کار خودمو میکنم :)
+ دیشب قرار بود با میلاد بشینیم سریال (ترجیحا کره ای) تماشا کنیم، مامان هم برای اولین بار ازم خواسته بود ک
مهمون اومد 
پسرخاله ی بابا و همسرش که از بچگی دوستشون داشتم 
مهربون 
دوست داشتنی 
از نظر مادی پایین هستند 
هیشکی نبود جز من 
همون موقعی که پست قبل رو نوشتم 
الان رفتن 
تا دم در خروجی رفتم به بدرقه 
برام مهم نیست که میگه تو خونه نشسته بودیم و تنها بودیم گفتیم بریم خونه ی کسی 
چون داشت گله می کرد که شما نمیاید 
به گمونم از بابای من بزرگتر باشه 
مادر پدر خواهرها و برادر ۵ دقیقه آخر اومدن 
مادر اول می پرسه پذیرایی شدن؟ پس چرا پیش دستی جلوشون نیست
با این که امروز حالم بهتر بود اما هیچ جوره دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت! من به شدت به انرژی مثبت و منفی اعتقاد دارم و متاسفانه انرژی های منفی این چند روز بیماری توی اتاقم گیر کرده بودن و نا خودآگاه خودم اجازه نمی دادم که بیرون برن!
یه ساعت پیش یه نگاه به خودم و اتاقم انداختم و حالم بهم خورد!چقدر عوض شدم! یه بسم الله گفتم و بلند شدم! تمام دستمال کاغذی ها و کاغذ پاره های کف اتاقم رو جمع کردم ! ملافه مو انداختم تو سبد لباسشویی و پتو هام رو تا کردم گذا
از تفاوت های دختر و پسر تو خونه رو بگم؟؟؟
برادره یه وعده ظرف بشوره،اصا یه بشقاب برداره 
میدونی عکس العمل مادر چیه؟الهههی درد و بلات بخوره تو سر آبجیتاون نشسته تو داری کار میکنی
حالا خواهره بنده خدا هر چقدم کار کنه ها ولو کنکوری ام باشه سرشم شلوغ باشه
فقط درس میخونه کار نمیکنه هیچی بلد نیس
مزاح داشت یکم ولی 90 درصدش راست بود
پسرا کوفتتون بشه خرشانساااااا از پسر بودنتون لذت ببرید کوفتتون بشه
یه سری چند سال پیش خواستم تو خیابون بستنی بخورم (چیه
بین دو گزینه مرگ پای همین لپ تاب و مرگ توی حموم موندم
توی حموم به جای اینکه اب بیاد همه فکراتو بشوره ببره بیشتر تازشون میکنه.فکرای من مثل ماهیای دور از اب میمونن بیچاره گم شده دور از حیات و وقتی میرم حموم یهو اب پیداشون میکنه و اونارو در اغوش میگیره و من بیچاره باید ورجه وورجه های شادیشونو به جون بخرم.
اینهمه فکر کردن راجب اینده افتضاحه. از این دوران خوشم نمیاد. مثل بقیه دوستام نیستم. نوشتن ارومم نمیکنه چون همه چیز برای نوشتن به یادم نمیاد. انگ
چند ساعت دیگه راهی شیراز میشم.
بعد از خیلی سال، اولین باره که موقع اتو زدن پیرهنم حواسم هست یک خط چین هم روی پیرهن از زیر اتو در نره.
اولین باره که موقع اتو زدن ده بار به خودم لعنت فرستادم که چرا از 94 فوت مامان یه دونه هم پیرهن یا شلوار نو نخریدم. اول باره که صد بار صورتمو توی آیینه نگاه کردم تا تجسم کنم خط ریشم رو از یک میلیمتر بالاتر بزنم شیکتره یا از یک میلیمتر پایینتر.
فکر کنم دوباره جوونی اومده سراغم... یا بدتر از اون، فک کنم از نو دارم متولد
خانم هیوا و اقای نیمه گمشده خسته و مونده از یه جراحی ناموفق چند ساعتی بیرون میان.سکوت محض. ناراحتی و گشنگی و درد پا و گردن وجود جفتشون رو فرا گرفته. اسکراب خونی شون رو در میارن و توی سکوت نیمه شب بخش جراحی توی راهروی دراز راه می رن. دمپایی های پلاستیکی اتاق عملشون هم روی کاشی خیس بخش سرجری شلپ شلپ می کنه.دم آسانسور می رسن.آقای نیمه گمشده به خانم هیوا میگه پایین می بینمت. خانم هیوا میره رختکن و وقتی روی کاناپه ی وسط رختکن میشینه به عمق درد توی بدن
میگن کار دولته اما الکی می گن
ماجرا از این قرار که با شروع ماه رمضون یه روز در میون آب نیست
عمدتا از افطار تا سحر
گاهی وقت ها هم جهت تنوع چند ساعت مونده به افطار
یکی از بچه ها یه تئوری داده که مردم رو نباید به زور به بهشت برد برای همین برای ایجاد موازنه این فکر قطعی آب به ذهنشون اومده تا مردم به مشکل بخورن
اما از این چرت و پرتا که بگذریم
یکی نیست بگه آخه مجبور وقتی آب نیست قپی در کنی
بچه اش داشت بالا می اورد اینم دید چیکار کنم چیکار نکنم دستش رو گر
چراغی روشن نمی‌کنم. امروز دهمین روزیه که خونه‌م، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. می‌خونم که آدم‌ها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از این‌که چقدر از سبک زندگی قبلی‌شون دور شدن. کسی نمی‌دونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمی‌رفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته می‌موندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا می‌رفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خو
به نظرت میتونم از پس امروز بر بیام؟ هرروز صبح که بیدار میشم از خودم این سوالو میپرسم. و هر شب که میخوام بخوابم هم این که بر اومدم یا نه. دیشب که ناامید کننده بود. امیدوارم امروز خوب باشه. 
صبح که از خواب بیدار شدم واسه این که خواب از چشام بپره رفتم تو گالریم عکسارو نگاه کنم از اول. خب هرچی به عقب تر رفتم دیدم چقدر عوض شدم چقدر دورم از اون مائده ی حتی همین دو سال پیش. یه خورده ترسناکه این که تو عکسا غریب باشی با خودت. البته این ترسناک نیست ترسناک ای
۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو
خب ما شنبه رفتیم شهر خواهر و همون فرداش صبح باز رفتیم بیمارستان پسره رو ببینیم و برگردیم
شهر خودمون ...  همین هم شد
و چه خوب شد که برگشتیم ... عصر روز یکشنبه بابام اومد بره دستشویی یه دفعه داد زد چه کار کنم
الان فاضلاب مباد تو خونه م ... رفتم ببینم چی شده ... چشمتون روز بد نبینه ... فاضلاب همینجوری
داشت از توالت بیرون میزد دیگه خلاصه سریع رفتم سراغ مردهای همسایه و گفتم تو رو خدا بیایید
کمک ... بابام که داشت دیونه میشد از ترس میگفت الان زندگی مامانتو فا
یه وقتایی آدم یادش میره برای طولانی مدت خودش رو توی آینه نگاه کنه! یادش میره چه شکلی بوده! یادش میره بره دنبال چین و چروکا بگرده، دنبال جوشا یاخالای قدیمی و جدید...
 گاهی آدم یادش میره نگاه کنه ببینه چقدر تغییر کرده ...یه روزی یهو یه بچه چشمش رو باز میکنه میبینه یه جای بلند وایساده، از اون بالا کفشایی که پاشه رو میبینه  که چقدر ازش دورن همون اول به خیال بچه گانش خطور میکنه که بابا لنگ دراز شدم ! اما زودتر از اونکه انتظارش رو داشته باشه توی کتابای
همیشه تشخیص تمارض آخرین تشخیص ممکن برای یک پزشک هست ...
دارم فکر میکنم که علاوه بر اینکه ما باید اون دنیا سر خطاهامون ، کوتاهی هامون جواب پس بدیم ، تک تک مریض هایی که به هر عنوانی آزارم دادن باااید جواب پس بدن ! 
حتی همین دختر ۱۳ ساله ای که از ترس خرابکاری و دعوای پدرش ، اومد و من و متخصص اطفال و جراح و سونوگرافیست و کلا یه بیمارستان رو به فنا داد با احمق بازیاش و دروغ هاش و دیوانه بازی هاش و دست آخر صبح خوشحال و خندان رفت ...
بزرگ بود ...
اونقدر بزرگ
قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش ب
نمی‌دونم چه چیزی هست که باعث می‌شه آدم از جنگیدن دست بشوره. البته خیلیا شاید بگن این جنگیدنی که تو می‌گی فعل و رویکرد درستی در مقابل زندگی نیست که خب نظر محترمیه. صحبت جای دیگه‌ای هست. صحبت از جایی هست که اگه پیروزی‌ها موجودیتی دارند، قطعا ناکامی‌ها هم موجودند. پیروزی‌ها اگه قله‌های این زندگی باشند، ناکامی‌ها دره‌هان، قله فقط یه سطح کوچیکی رو در بر ‌میگیره اما دره‌ها از اولین لحظه‌هایی که کوهپایه رو پشت سر میذاری تو رو تهدید می‌کنن
یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می شدی.مثل همه ی دیوونه ها...پیشونی ت رو می ذاشتی رو پیشونی م.چشمای مشکی ت می اومد جلوی چشمام... می گفتی حالا از دور منو ببین. بعد من چشمات رو نگاه می کردم.تو چشمات خودم رو می دیدم. یه بچه ی شَر بودم که میخ و چکش به دست،تو چشمات حرکت می کردم.می‌خواستم‌ برم تو قلبت اسمم رو حک کنم.مثل بچه ای که رو میز چوبی مدرسه ش اسمش رو با تیغ مداد تراش حک می کنه. که بگه ایها الناس اینجا برای منه. کسی نیاد جای من
راستش دیشب اصلا اصلا حالم خوب نبود....از نظر روحی شدیدا ضعیف شده بودم....و گریه و گریه...
مستر اچ زنگ زده بود و من گریه گریه حرف میزدم و اشکام میریخت... بعدم یهویی چون صدا قطع شد تصویر رو هم قطع کردم و مستر اچ طفلی فک کرده بود نمیخوام باهاش حرف بزنم و دیگه زنگ نزد....حالا من ناراحت!!!! من ناراحت!!!!دیگه امشب برگشتم میگم چرا دیشب زنگ نزدی نازمو بکشی؟!!! گفت: فک کردم نمیخوای باهام حرف بزنی.. چقدر گاهی بدجنس میشم باهاش آخه گناه اون چیه؟!!!!
دیشبی رفته بود دکتر
تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "
مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!
اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!
 
"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"
"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"
"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"
"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"
"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"
"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"
"رفتی تهران ک
تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "
مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!
اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!
 
"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"
"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"
"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"
"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"
"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"
"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"
"رفتی تهران ک
چهارشنبه هام خالیه،کلاس ندارمبالاخره در ترم 8 به این درجه رسیدم.
امروز بخاطر کارای ترمیم "ع" رفته بودم دانشکده که بتونم یه درس اختیاری که مدیر گروه و استادش نمیخواستن درسو به کسایی که تو انتظار درسن و گرایششون مربوط به اون درس نیست،بدن.که خب "ع"  هم قاعدتا جزو همین دسته بود.اولش کاملا در حالت پاس کاری بودم.استاد میگفت مدیر گروه،مدیر گروه میگفت استاد، اینجای داستان تصمیم گرفتم برم خیلی جدی و اساسی تلاشمو برای مذاکره و راضی کردن استاد بکنم.تو
بچه که بودم مامانم اجازه نمی‌داد هر فیلمی ببینم. از جمله فیلم‌هایی که هیچ وقت نشد ببینم سه‌گانهٔ «ارباب حلقه‌ها» بود. بعدم دیگه اون فیلم از دور خارج شد و منم ندیدمش تا همین یکی دو هفته پیش که به سرم زد بعد این همه سال دانلود کنم ببینم چیه.من همین طوریشم با هالیوود مشکلات اساسی دارم. به نظرم عمدهٔ تولیدات هالیوود نمی‌گم درکی از حقیقت (اون که به کلی پیش‌کش!) حتی درکی از واقعیت هم ندارن. یه کارخونهٔ تولید اوهام ابلهانه است. وهم «کامل بودن دنیا
 
منبع عکس 
 
 
این دومین باری هست که میام اینجا چیزی بنویسم بعد کلا یه چیز دیگه می نویسم.  البته دفعه قبلی پست نشد . ولی این بار پست می شه . اهنگ جدید آرمان گرشاسبی رو روی لپ تاپ نداشتم برای همین سرچ کردم تا دانلودش کنم و یه لحظه به ذهنم رسید اسم خودمم سرچ کنم . دوست داشتم بدونم جست و جو گر گوگل چی پیدا می کنه از من . حالا بگذریم چی پیدا کرد ولی برام جالب بود که آدم هایی رو با اسم خودم پیدا کنم .البته تو دوران دانشگاه و چند تا موسسه دیگه هم فامیلی خو
کسی کسیو سفت بچسبه، ینی عاشقانه مراقبشه. اینطور نیست؟ چشم بهش دوخته که مبادا ناراحت شه، مبادا اذیت شه، که اگه شد به دو بیاد غماشو بشوره. خوش به حالش؛ مگه نه؟!
بد به حال اونی که رها شده اما. معشوق جای اینکه کنارش باشه، خوشحالی بسازه براش، تو خوشیاش باهاش کیف کنه، دور شده، ول کرده، انگار نه انگار چیزی بوده و هست، عشقی بوده و هست. نه؟ 
نه...
همیشه هم اینطوریا نیست که به نظرمون میاد. همیشه تنها جای عاشقی کردن «آغوش» نیست.
دلت گیر میکنه و گره کور می‌خ
کسی کسیو سفت بچسبه، ینی عاشقانه مراقبشه. اینطور نیست؟ چشم بهش دوخته که مبادا ناراحت شه، مبادا اذیت شه، که اگه شد به دو بیاد غماشو بشوره. خوش به حالش؛ مگه نه؟!
بد به حال اونی که رها شده اما. معشوق جای اینکه کنارش باشه، خوشحالی بسازه براش، تو خوشیاش باهاش کیف کنه، دور شده، ول کرده، انگار نه انگار چیزی بوده و هست، عشقی بوده و هست. نه؟ 
نه...
همیشه هم اینطوریا نیست که به نظرمون میاد. همیشه تنها جای عاشقی کردن «آغوش» نیست.
دلت گیر میکنه و گره کور می‌خ
مینویسم که بعد از پشت سر گذاشتن milestone ها،  بخونم شون ...
استرس  حجم زیاد درسها تو دوران فرجه ، اول به صورت خشم ، بعد دلهره و تکون دادن پا و عرق کردن، بعد به صورت یه حس مبهم رخ نشون میده . تو روزهای فرجه بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم میخواد غر بزنم. گوش شنوایی برای غرهای ممتد اعصاب رنده کن پیدا نمیکنم . دست از خوندن میکشم و به خودم میگم چته فاطی جون؟ دقیقا چه مرضته ؟ کودک لجوج خری از درونم صداش میاد که فقط داره ناله ی لوس میکنه ... اهمیت نمیدم . گاهی با ن
دست میبرم ب نوشتن 
جملات را مرور میکنم ک مبادا چیزی از قلم نیفتد. دوست دارم بنویسم که در سال جدید چ میخواهم ؛؛ جملات پی در پی را میپرورانم. در نهایت هیچی چیزی نمینویسم شاید بشود زندگی را ساده تر بگیرم. راحت تر خو بگیرم. شاید نوشتن و تکرار کردن مرا بیشتر اسیر دلمشغولی هایم و خواسته هایم کند شاید......... حتی جملاتی که اکنون مینویسم باز پاک میکنم. پس نمینویسم از خودم. از تو مینویسم:
کوچولوی من
چند ساعتی از سال جدید میگذرد که دارم برایت مینویسم
چقدر ه
همیشه آرزو داشتم بتونم زود بخوابم
عین خر هم خسته شده بام بازم یه نیم ساعت و حتی یه ساعت طول میکه که بخوابم
هی اینور و اونور میکنم خودمو و پوزیشن های مختلف که یکهو ساعت زنگ میخوره و صبح شده
اما همیشه بعضی ها هستن میتونن زود بخوابن
به نظرم اینا خیلی خوبن مثلا داری باهاش حرف میزنی و حرف میزنی یکهو میخوابه 
:دی
من یکی از لذت هام اینه که وقتی کسی (نزدیکم باشه و عزیزم) خوابش میاد نزارم بخوابه
به نظرم اینجا خیلی ناز تر میشن و چون مطمئنم عصبانی نمیشه از
سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل اینا سه روز بود نظر .آباد بودند و روز اول حیاطو موزاییک کردند روز دوم و سوم هم خرده کاریها رو انجام دادند و دیروز دیگه ساعتای پنج اینجورا کارشون تموم شد و سوارشون کردیم و بردیم گذاشتیم دم خونه شون و خلاصه کارای بنایی خونه تموم شد و موند یه گچ کار بیاد سوراخ سمبه هارو ببنده و بعدشم یه نقاش بیاد در و پنجره ها و دیوارارو رنگ بزنه تا کار کاملا تموم شه
مستقل بودن اولش ترسناکه. و البته احتمالا درد داره. مثل کندن بند ناف بچه از مادر میمونه. این که تو تاحالا نتونسته باشی که همه ی افعالت به خودت برگرده. اختیار همه چی با خودت باشه. فکر میکنم تا وقتی توی خونه ی پدر و مادرت زندگی میکنی خواه و ناخواه وابستگی هست. تو مستقل نیستی چون چه بخوای چه نخوای یسری افعالتو باید با دیگران تنظیم کنی. البته حتی وضعیت الان من هم خیلی به طور کامل مستقل نیست. چون باز دستم تو جیب بابامه. :/ مستقل بودن یعنی همه چی رو دوش خ
نمیدونم چرا با وجود اینکه خیلی وقت دارم ولی فرصت نمیکنم به کارهام برسم و کنارشم به وبلاگم سر بزنم و چند خطی هم اینجا بنویسم.درسته که برگشتم سرکار،تمام وقت هم برگشتم؛ ولی باز هم وقت زیادی دارم که بتونم به این کارهای جانبی برسم.
اقا گویا ما کرونا رو شکست دادیم خداروشکر.ملت چنان رفتار میکنند که انگار نه انگار کرونایی اومده و رفته ! اکثرا ریلکسن،بی ماسک بی دستکش! ذرت مکزیکی و بستنى توپی میخرن از همین رو به رو با فراغ بال میخورن ! اصلا یه وضعیتی!
ا
وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ أَمْوٰاتاً بَلْ أَحْیٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (١٦٩)آل عمران

البته نپندارید که شهیدان راه خدا مرده‌اند، بلکه زنده‌اند (به حیات ابدی و) در نزد خدا متنعّم خواهند بود
شب نهم محرم ،اسمی که سر زبان هاست اسم توست یا عباس 
امشب خیلی این اسم رو میشنویم 
عباس ،مدافع بچه ها،عباس تکیه گاه خیمه ها ،عباس مدافع حریم زینب...عباس...آه عباس...
از روزی که رفتم تشییع پیکر قطعه قطعه ی شهید حج
"مُدام باید مست بود،تنها همین!باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمانکه تورا می‌شکندو شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،مُدام باید مست بود،اما مستی از چه؟از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشیدو اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،روی چمن‌های سبز کنار نهرییا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدیدبپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعتاز هرچه که می‌‌وزدو ه
پارسال 15 آذرماه بود، نزدیک خیابون 16 آذر قدم می‌زدم تا بقیه برسن و دوستم رو برای تولدش سورپرایز کنیم. رفتم تو یه کتابفروشی و کتاب جیبی "سمفونی مردگان" رو خریدم. مثل خیل عظیم کتاب‌هام چند صفحه خونده شد و رفت تو صف. امروز تو شلوغی اتوبوس از کیفم درش آوردم تا بخونم، می‌خواستم دیگه سراغ تلگرام/توییتر نرم تا مثل چند روز اخیر اعصابم به کثافت کشیده نشه. دو صفحه اول رو به کندی خوندم و بعد فهمیدم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا همکلاسی دوران ا
این پست حاوی کمی آه و ناله مریضی است.... دوست ندارید و ... نخونید...
تا حالا شده وقتی مریض شدین مثلا گلوتون خلط میاره کلیییییییییییی خوشحال شین؟!!!
من الان توی این مرحله ام!
راستش سه روز پیش بود که مستر اچ بلیط رفت و برگشتش هم خرید و خوشحال و خندون از اومدنش بودم که حس کردم سمت راست قفسه ی سینه م کمی درد داره.... توی ذهنم نشستم دو دو تا چهارتا کردم که این یکی از نشونه های کروناس! چه خاکی به سرم بریزم؟!!! بعد هی گفتم: نه سمت راست قفسه ی سینه م هست کل قفسه ی
 
روبه روم نشسته بود و بهم زل زده بود!
باورم نمی‌شد این کارو باهام کرده باشه! با بغض سرمو اوردم بالا و دوباره نگاش کردم؛ یک نگاه به دور و اطرافم کردم، چند تا زوج بیشتر توی کافه نبودند.
هوا کبود شده بود! گاهی رعد و برق می‌زد. حس کردم الانه که با گریه تموم ارایشی که کرده بودم رو بشوره و ببره و اون منو نبینه! سرمو بالا گرفتم تا اشکام پایین نیاد! به دستم نگاه کردم، دختر با ارایش غلیظ و قد بلندش خودنمایی می‌کرد! با ارایشم سعی کرده بودم خودم رو به اون ب
تهرانیا زیاد شیر بخورید چون سرب هوا رو دفع میکنه، ولی بلافاصله بعدش آب بخورید چون نیترات آب، ضد پالمه... 
بعدش هم چای بخورید نیترات آب رو بشوره ببره...  
بعد از چای هم آبلیمو بخورید تا رنگهای شیمیایی تو چایی را دفع کنه...  
 
بعد از آبلیمو هم توکل کنن به خدا دیگه...!
من قرار بود فردا با استادم برم پیش دو تا استادها در مورد دو تا پروژه م و تز ارشدم حرف بزنم، خیلی هم استادم(همون که به اون دختره و اون یکی دانشجوی دکترا گفته بود بیایید از این دانشجوم کم
سلام
خوشحالم از بین دو تا فیلمی که امسال تو جشنواره دیدم یکیش بهترین فیلم شد: خورشید (مجید مجیدی). [یه کوچولو خطر اسپویل!] فیلمش در مورد بچه‌های کاره و اگه کلی‌تر بخوایم نگاه کنیم، در مورد گنج‌هایی که تو زندگی دنبالشونیم. اینکه ممکنه وسط راه بفهمیم دنبال چیز اشتباهی بودیم ولی بعد ببینیم خود اون مسیر چیزای دیگه‌ای بهمون داده. فیلم قشنگی بود هرچند ناراحت‌کننده هم بود. و خب نسبت به داستانای معمول بیشتر فیلمای دیگه‌مون متفاوت بود. 
امسال خیل
خیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرنده ای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )
خب هنوز ما باغیم و شوهر هفته ای چند روز صبح ها میره تهران و شب برمیگرده. با بچه ها خیلی سخته بخوام بیام تهران و برگردیم باغ، از بس باید مراقب باشیم دست به جایی نزنند و خلاصه استرس ویروس دارم. اینه که من کماکا
رفتم کتاب شیمی فار م رو بدم سیمی کنن.همین  دفتر فنی کنار کوچه.و همین طور یه سری خریدای مامان رو انجام بدم. کتابم رو دادم درست کنن و رفتم سوپرمارکت خرید و برگشتم.هنوز کتابم اماده نبود. روی صندلی منتظر نشستم و نظرم به افراد حاضر و کارشون جلب شد. چند تا دختر که از تیپ و مقنعه و کتونی و کوله پشتی شون معلوم بود دانشجو هستن. و لپ تاپشون هم روی کانتر باز بود و فلش به دست منتظر بودن کارشون راه بیوفته. یکی شون کنار دستگاه پلات منظر بود نمیدونم چی چیش بیاد
یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند م
تصور اینکه هر روز اول صبح باید برای حداقل یک ربع به آرایش بپردازیم و دست بر قضا بیشتر زمان آرایش هم روی چشم ها باشد واقعا سخت است. وقتی می شنوید که راه کارهای آرایشی وجود دارند که شما را از آرایش روزانه نجات می‌دند، احتمالا خیلی خوشحال میشید.
آیا انجام اکستنشن مژه واقعا ارزشش را دارد؟
برخلاف برخی از مژه های مصنوعی که با چسپ و ابزار دیگر به مژه های شما اضافه میشوند. یک متخصص اکستنشن مژه با تکنیک های خاص اقدام به قرار دادن مژه هایی برای شما میک
همه ی آدما تو زندگیشون لحظه ها و روزای سخت دارن. زمان هایی که از عمق وجود دوست دارن کسی رو داشته باشن که بهش تکیه کنن، کسی که بتونه درکشون کنه و براشون انرژی مثبت بفرسته. کسی که بهشون امید بده و تا پایان مسیر کنارشون باشه. یک. یکشنبه ساعت نه و نیم شب بود. خواهرم که تو دو هفته تصمیم گرفته بود پایان نامشو جمع و جور کنه تا هم سنوات نخوره و هم از خوابگاه موندن خلاص شه، گریان زنگ زد که پاشو فردا بیا؛ کارام مونده، نت قطعه، استرس دارم، چند شبه نخوابیدم
خب این مدتی که ننوشتم تقریبا همش رو خونه بودم جز 2 روزش....
بابا رفت و آمدش به بیرون خیلی خیلی محدود و کمتر شد... بیشتر رفت و آمدش هم مربوط به خریدهای خونه میشه که سعی میکنیم توی خریدها کلی خرید کنیم....میوه و سبزیجات و سوپری... که کمتر نیاز به بیرون رفتنشون باشه...
سوپری سر کوچه مون هم که جدیدا اشتراک میده و خریدا رو درب منزل تحویل میده بخاطر شرایط پیش اومده که خب باعث آرامش خاطر هست به نظرم...البته که فاصله ای با خونمون نداره.... چون مثلا چند روز پیش ها
یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند م
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
دم مرز، بعد از معطلی های فراوان، آقای د ازم پرسید:«خسته شدید؟» گفتم:«خسته بشیم؟ تازه اول راهه، کاری نکردیم که خسته بشیم». سرشو تکون داد و گفت: اوه اوه. راست میگی، تازه اول راهه!
(این آقای د، که بهش حاجی هم میگن، رفیق قدیمی بابای خدابیامرزمونه، و رفیق حضرت آقا... هرجا میدیدمش، یاد بابام میفتادم. کانه بابا بود که تو همه ی مواقف همراهم بود.)
وارد خاک عراق شدیم.
قرارمون به رفتن به کاظمین بود و تلپ شدن تو خونه ی ابوجعفر، پدرزن یکی از دوستان حضرت آقا به
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی به
* ولی من میگم باید یک بار و برای همیشه یه قضیه ای رو با خودمون حل کنیم. اون قضیه هم اینه که آقا این سال جدید و عددی که داره سال به سال میره بالا، صرفا یه قرارداده بین خودمون که بفهمیم و بتونیم اندازه بگیریم که دقیقا چقدر از فلان موضوع گذشته یا چقدر تا فلان موضوع مونده و همین. این سالی که عوض میشه قرار نیست و اصلا در دایره اختیاراتش نیست که بتونه حال ما رو بهتر کنه یا داغونمون کنه. اصرار به اینکه "آره ایشالا فلان سال بیاد و بدبختی ما رو بشوره ببره"
حرف اول پست - حرف خیلی زیاده امروز. حوصله دسته بندی هم ندارم :( بی مقدمه
 
(در مورد کورونا)
1- باز دوباره یادم افتاد چقدر بشر در برابر پروردگارش ضعیفه. روزه هام که قضا نشده تا این سن، ولی واقعا چقدر من پررو هستم که در برابر این ضعف نماز هم نمیخونم :/
2- شمایی که عاشق کله پاچه و سیراب شیردونی دیگه به خفاش خوردن چینیها گیر نده لطفا :/ (خودمم عاشق زبون و بناگوشم :دی) همونقدر که سوپ خفاش برای ما چندش آوره، سیراب شیردون ما هم برای امریکا و اروپا عجیب غریبه
دوستان و آشنایان و فامیل های گرامی ...
خیلی ممنون از اینکه در پروسه و روند کنکور بنده از اول تیر ماه سال جاری شروع کردید به پیگیری ....بقول یکی ازاین خوانندگان نه چندان فان کشور :
واسه همه زنگ زدنات مرسی ...واسه همه پیگیریات مرسی ....واسه همه سوال پیچات مرسی ....و خلاصه که  مرسی ...
مرسی که اول تیر ماه زنگ زدین و گفتین :
-سلام خبر داری کنکور 14 تیره ؟
اون موقع بود که دو تا آرامبخش انداختم بالا و گفتم :نه ...جدی کنکور 14 روز دیگس ....خب اخه لعنتیا من اگه شما رو ن
پارت دوم
 
وقت ناهار بود، بابا توی راه خونه بود، مامان گفت زنگ بزنم سورن ببینم کجاست... بعد از چهار تا بوق بالاخره جواب داد.
سورن: الو
ــ الو سورن
ــ جونم
ــ کجایی تو؟
ــ رفتم کوه دیگه
ــ بد نیست یه نگاهی به ساعتت بندازی
ــ صبر کن...اوخ ببخشید، اصلا حواسم نبود، حتما ناهار خوردین
ــ نه داداشم منتظرتیم
ــ جدا؟
ــ اوهوم... کی میای؟
ــ الان پایین کوهم، نیم ساعت دیگه رسیدم، شما بخورین
ــ نه منتظرت میمونیم
ــ پس حالا که اینطوره زودی خودمو میرسونم
ــ خدا
نماز صبح رو که می‌خونم دیگه نمی‌خوابم. دیشب عروسم زنگ زده و گفته امروز نوه‌مو میاره پیشم. می‌دونه که دوست ندارم بچه‌ها طولانی پیشم باشن، ولی این بار دلیل موجهی داره. امروز دفاع داره و نه خودش و نه پدر و مادرش و نه پسرم و نه همسرم و نه دخترام نمی‌تونن بچه رو نگه دارن. همه‌شون میرن اونجا. همه زیادی عروس خانواده رو تحویل می‌گیرن. از خودم یاد گرفتن، بیشتر از دخترام هواشو دارم، گرچه کمتر از اونا دوستش دارم :) حالا یه امروزو یه‌جوری با این دختر آ
سریال عجیبیه این سریال سرباز. کم خرج، آماتور، فیلمنامۀ روزمره با حقایق روتین، با دروغهای روتینتر، ولی بازم دنبالش میکنم :/ شاید چون بلافاصله بعد افطار پخش میشه.
 
سطح مالی کاراکترهای فیلم - در راستای سیاست کم خرج بودن فیلم، شخصیتهای داستان همگی پشت پژو 405 و نهایتش پاترول 4در میشینن در پرخرجترین حالت ممکن. یک سری آدمای معمولی با زندگیهای معمولی که حتی دکتر مملکتش هم جوری معرفی شده که اگر با وجدان باشه، بدون نیم نگاه به ارث مادری توان خرید خون

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماه‌ نویس